داستان
حق السکوت
امروز صبح به پنج نفر زنگ زد. صبحها تلفن زدن کار هر روزش بود. دفتری داشت که تلفنهای روزانه اش را در آن یادداشت میکرد. وقتی بچهها از خانه بیرون میرفتند، بعد از جمع کردن میز صبحانه و آماده کردن ناهار، عینکش را به چشم میزد و دفترش را ورق میزد: دیروز پسر مریم پایش را عمل کرده، باید زنگ بزنم احوالپرسی. و زنگ میزد. پدربزرگ علی فوت کرده، باید زنگ بزنم و تسلیت بگویم. و زنگ میزد. لاله و همسرش خانه جدید خریدند، زنگ بزنم و ببینم چه روزی برای کمک به خانه شان بروم و ببینم اگر پول نیاز دارند، به آنها قرض بدهم. و زنگ میزد. همسر محبوبه شغلش را از دست داده، باید زنگ بزنم و بگویم اداره بیمهای هست که به چنین کسانی کمک میکند، در این شرایط نمیپرسند اسم اداره بیمه چیست و چرا، کمکم را قبول خواهند کرد. و زنگ میزد. آخرین تلفن هر روزه در دفترچهاش نوشته نشده بود. دفترش را میبست و میگذاشت در کشو کنار تلفن. به آشپزخانه سر میزد و از غذا میچشید تا ببیند ادویهاش کم نیست، معمولا کمی نمک و فلفل و زردچوبه به غذا اضافه میکرد و برمیگشت سراغ تلفن. برای شماره گرفتن به دفترچه تلفن نیازی نداشت، شماره را حفظ بود. مثل همیشه اول یک خانم گوشی را برمیداشت، میگفت با چه کسی کار دارد و کمی صبر میکرد.
- سلام مامان!
صبر نمی کرد تا مامان جوابش را بدهد. اگر صبر میکرد مامان میخواست اعتراض کند که چرا الان زنگ زده، الان وقت استخرش بوده، یا ماساژ، یا مانیکور یا دورهای بوده با دوستانش. مثل همیشه.
- دیروز رفتم دکتر! باز مجبور شدم در مورد گروه خونم دروغ بگویم! میدونی که منظورم چیه!
مکث میکرد تا مامان متوجه منظورش بشود. خوب متوجه منظورش بشود و بعد ادامه میداد. خیلی آرام:
- میدونی که چقدر خطرناکه! ولی خب... چارهای نداشتم!
باز مکث میکرد، پا روی پا میانداخت، انگشتر الماسش را در انگشت میچرخاند و با لبخند ادامه میداد:
- امشب جایی دعوتیم! وقت نکردم سرویس جدیدی برای خودم بخرم. فکر کردم بد نیست تو سرویس قدیمی مادربزرگ را، آن که فیروزه داشت نه، آن زمرده را به من بدهی! فکر بدی کردم؟
جمله آخر را معصومانه ادا میکرد. صدای مامان را میشنید که نفسش را در سینه حبس کرده. مثل روزهای پیش، مثل روزی که آینه و شمعدان نقره عتیقه را خواست، مثل روزی که انگشتر یاقوت را خواست، مثل روزی که گفت کتابهای کتابخانه قدیمی پدر را میخواهد، مثل روزی که گفت تابلو فرش را میخواهد، مثل روزی که گفت میخواهد به مسافرت برود و بچهها باید یک هفته پیش او بمانند، مثل تمام شبهایی که زنگ میزد و میگفت بیاید مواظب بچه ها باشد چون میخواهد به مهمانی برود.
- ساعت سه بیا و بگیرش!
مثل تمام روزهای گذشته صدای تق قطع شدن تلفن، قبل از «مرسی مامان» گفتن در گوشش پیچید. انعکاس صدای خودش را در گوشی تلفن شنید:
- مرسی مامان!
گوشی را برای لحظهای در دست نگه داشت و بعد یک شماره داخلی را گرفت:
- به راننده بگو ساعت سه بره از خونه مادرم یه بسته امانتی رو بگیره و بیاد. دیر نکنه!
تلفن را که سر جایش میگذارد، کشو کنار دستش را باز میکند و دفترش را بیرون میآورد تا نگاهی بیندازد فردا باید به چه کسانی زنگ بزند. هنوز لبخند میزند
امروز صبح به پنج نفر زنگ زد. صبحها تلفن زدن کار هر روزش بود. دفتری داشت که تلفنهای روزانه اش را در آن یادداشت میکرد. وقتی بچهها از خانه بیرون میرفتند، بعد از جمع کردن میز صبحانه و آماده کردن ناهار، عینکش را به چشم میزد و دفترش را ورق میزد: دیروز پسر مریم پایش را عمل کرده، باید زنگ بزنم احوالپرسی. و زنگ میزد. پدربزرگ علی فوت کرده، باید زنگ بزنم و تسلیت بگویم. و زنگ میزد. لاله و همسرش خانه جدید خریدند، زنگ بزنم و ببینم چه روزی برای کمک به خانه شان بروم و ببینم اگر پول نیاز دارند، به آنها قرض بدهم. و زنگ میزد. همسر محبوبه شغلش را از دست داده، باید زنگ بزنم و بگویم اداره بیمهای هست که به چنین کسانی کمک میکند، در این شرایط نمیپرسند اسم اداره بیمه چیست و چرا، کمکم را قبول خواهند کرد. و زنگ میزد. آخرین تلفن هر روزه در دفترچهاش نوشته نشده بود. دفترش را میبست و میگذاشت در کشو کنار تلفن. به آشپزخانه سر میزد و از غذا میچشید تا ببیند ادویهاش کم نیست، معمولا کمی نمک و فلفل و زردچوبه به غذا اضافه میکرد و برمیگشت سراغ تلفن. برای شماره گرفتن به دفترچه تلفن نیازی نداشت، شماره را حفظ بود. مثل همیشه اول یک خانم گوشی را برمیداشت، میگفت با چه کسی کار دارد و کمی صبر میکرد.
- سلام مامان!
صبر نمی کرد تا مامان جوابش را بدهد. اگر صبر میکرد مامان میخواست اعتراض کند که چرا الان زنگ زده، الان وقت استخرش بوده، یا ماساژ، یا مانیکور یا دورهای بوده با دوستانش. مثل همیشه.
- دیروز رفتم دکتر! باز مجبور شدم در مورد گروه خونم دروغ بگویم! میدونی که منظورم چیه!
مکث میکرد تا مامان متوجه منظورش بشود. خوب متوجه منظورش بشود و بعد ادامه میداد. خیلی آرام:
- میدونی که چقدر خطرناکه! ولی خب... چارهای نداشتم!
باز مکث میکرد، پا روی پا میانداخت، انگشتر الماسش را در انگشت میچرخاند و با لبخند ادامه میداد:
- امشب جایی دعوتیم! وقت نکردم سرویس جدیدی برای خودم بخرم. فکر کردم بد نیست تو سرویس قدیمی مادربزرگ را، آن که فیروزه داشت نه، آن زمرده را به من بدهی! فکر بدی کردم؟
جمله آخر را معصومانه ادا میکرد. صدای مامان را میشنید که نفسش را در سینه حبس کرده. مثل روزهای پیش، مثل روزی که آینه و شمعدان نقره عتیقه را خواست، مثل روزی که انگشتر یاقوت را خواست، مثل روزی که گفت کتابهای کتابخانه قدیمی پدر را میخواهد، مثل روزی که گفت تابلو فرش را میخواهد، مثل روزی که گفت میخواهد به مسافرت برود و بچهها باید یک هفته پیش او بمانند، مثل تمام شبهایی که زنگ میزد و میگفت بیاید مواظب بچه ها باشد چون میخواهد به مهمانی برود.
- ساعت سه بیا و بگیرش!
مثل تمام روزهای گذشته صدای تق قطع شدن تلفن، قبل از «مرسی مامان» گفتن در گوشش پیچید. انعکاس صدای خودش را در گوشی تلفن شنید:
- مرسی مامان!
گوشی را برای لحظهای در دست نگه داشت و بعد یک شماره داخلی را گرفت:
- به راننده بگو ساعت سه بره از خونه مادرم یه بسته امانتی رو بگیره و بیاد. دیر نکنه!
تلفن را که سر جایش میگذارد، کشو کنار دستش را باز میکند و دفترش را بیرون میآورد تا نگاهی بیندازد فردا باید به چه کسانی زنگ بزند. هنوز لبخند میزند
[ یکشنبه 88/6/29 ] [ 8:38 عصر ] [ *ماه بانو* ]
[ نظر
]